اعدام نه
هیچ گاه لبخندی بر لب من ظاهر نشد!
شهاب آریا
من یک صحنه را شاهد بودم که زندگی ام را زیرورو کرد. شاید تاکنون با کمتر 3 نفر در این مورد صحبت کردم. اما دوست دارم به مناسب روز جهانی علیه اعدام، از تجربه خودم بعنوان سرباز بنویسم. شاید با نوشتن بتوانم وجودم را بعد از گذشت مدتها تسلی بدهم.
در خانواده ای متولد شدم که فشار اقتصادی کمر پدرمان را خم کرده بود. تمام تلاش او این بود که ما درس بخوانیم. مثل همه پدر و مادرهای دیگر آرزویشان اینبود دانشگاه برویم، دکترشویم، مهندس شویم. در این دنیای نابرابر با پول می توانی همه چیز و از جمله سربازی را بخرید. دیپلمم را گرفتم. باید کنکور می رفتم. شهریه بالا و هزینه دانشگاه و بیکاری خودم اجازه نمی داد سریع وارد دانشگاه شوم. ما که پولی نداشتیم سربازی را بخریم. تصمیم گرفتم اجباری به دو سال سربازی تن بدهم. دو سال پر از تحقیر و توهین. دو سال که بهت می گویند انسانیت را ازت می گیریم. اما ما سربازان اگر از مقرارتی سرپیچی کنیم به خدمت سربازی اضافه می شود. مواد مخدر به فراوانی در پادگانها هست. خیلی ها بعد از پایان دوران سربازی رسما معتاد هستند. چطور می توان آن همه فاجعه را تحمل کرد. اینجا به مناسبت 10 اکتبر روز جهانی علیه اعدام از پادگان و دوران آموزشی مینویسم. از روزی برای شما می نویسم که دیگر خندیدن را از یاد بردم!
ما را تقسیم کردند به بخش زندان سربازان. اینجا زندانیانی را میبینید که به دلایل مختلف در زندان اند؛ سیاسی، دزدی، قاچاق مواد مخدر، یا بجرم ارتکاب قتل. در زندانها معمولا یک یا دو بند هست که به زندانیان سیاسی تعلق دارد. امکانات این بندها به نسبت بندهای دیگر خیلی بهتر است. شاید گفت قابل قیاس نیست. روزی نبود شاهد خودکشی یکی دو زندانی نباشید. هر بار وارد می شوم دلم برای زندانیان نوجوان آتش می گرفت که چگونه مورد سواستفاده قرار می گرفتند و در این زندانها پر پر می شوند. در میان زندانیان می توانستی انسانهای از خود گذشته و فداکار و اجتماعی را ببینی که معلوم نبود گاها چرا مرتکب جرمی شده است و چرا حکم اعدام گرفته است. با یکی از این زندانیان خیلی دوست شده بودم. انسانی بی نهایت متین و خوش قلب بود. محترم بود و همیشه با متانت خاصی به همه برخورد می کرد. همین وضعیت باعث شده بود که در بخش خدمات زندان کار کند. تقریبا همه زندانیان هم با او با احترام خاصی برخورد می کردند.
آن روز را هیچ وقت یادم نمی رود. ساعت 4 صبح بود. ما سربازان و مسئولین را بیدار کردند. اول نفهمیدم چی شده است. بعد از سربازان دیگر فهمیدم که در حیاط زندان امروز با طلوع آفتاب یکی اعدام می شود! اول گیج بودم. نمی دانستم چکار کنم. باید همان موقع چوبه دار را به پا می کردی؟ من هیچ وقت اعدام در ملا عام را هم ندیده بودم. نه اینکه در رژیم جنایتکار جمهوری اسلامی در ملا عام اعدام نکردند، ولی هیچ وقت نخواستم برای تماشای چنین صحنه شنیعی بروم. تقریبا این گروه چند نفره یک ساعت طول نکشید در وسط حیاط زندان چوبه دار را آماده کردند. من هنوز باورم نمی شود. خانواده مقتول را آوردند. پزشک و مسئولین و قاضی پرونده نیز حضور داشتند. دو نفر از نگهبانان زندانی را آوردند. دوست من است! همان که همه دوستش داشتند! مردی قوی جثه با قیافه اش ورزشکارانه. با دیدن او تمام تنم لرزید. باورم نمی شود. نمی توانستم اعدام کسی را باور نکنم که دیشب با او گفته و خندیده بودم! احساس می کردم زانویم شکسته است. مات و مبهوت شده بودم. چه کاری از دست من بر می آمد؟ در وجود این انسان یک خونسردی همراه با متانت بود. بدون اینکه اجازه بدهد کسی به او دست بزند از پله هائی که گذاشته بودند بالا رفت. دستش بسته بود ولی خودش بالا رفت. احکام خوانده می شود. ولی دیگر من در دنیای دیگر بودم. دنیای من ویران شده بود و زیر این آوار بودم. طرف راست و چپ او را دو نفر گرفته بودند. زندانیان دیگر بجز بند زندانیان سیاسی همه در حیاط زندان بودند. به زور آورده بودند. چه کسی ممکن است صبح زود تماشاچی این نمایش جنایتکارانه باشد؟
احساس می کردم صدایم هم دیگر در گلویم خفه شده است. حکم خوانده شد و خطاب به زندانیان گفته شد "این اعدامها برای درس عبرت است"! صدا از کسی در نمی آمد. اشکهای من سرازیر بود. من دیگر متوجه اطراف خودم نبودم. یک لحظه تنها یک لحظه صدای خرد شدن استخوانهای گردن این جوان تنومند .... وقتی به هوش آمدم در بهداری زندان بودم. هفته ها گذشت اما از گلوی من صدائی بیرون نمی آمد. چشمانم را از ترس این صحنه نمی توانستم روی هم بگذارم. گذشت زمان هم کمک نمیکرد. هنوز انگار همان روز است که شاهد چنین توحشی بودم. ماهها گذشت و من دیگر نتوانستم بخندم. من خندیدن را فراموش کرده بودم! اعدام نه! باید به اعدامها پایان داد! باید چوبه های دار و طناب ها را به آتش کشید! اعدام قتل است! قتلی با نام قانون! این قانون را باید لغو کرد!
|